پارسا
صفحه نخست » مطالب مرتبط » حنجره رنج ها » این یک داستان نیست، یک روایت است. روایت زندگی پارسا…

این یک داستان نیست، یک روایت است. روایت زندگی پارسا…

چکیده:

روایت زندگی پارسا...

انسان خوشبخت نمی شود ، اگر برای خوشبختی دیگران نکوشد !

زمستان خودنمایی کرده بود ؛ بچه ها در رویش یرای ایران جمع شده بودند . مربی می خواست کلاسش را شروع کند .
پسرک در خانه را زد و با لباس نازکی که به تن داشت داخل شد .
بدنش از سرما می لرزید . قبل از اینکه سر کلاسش برود او را کنار خود نشاندم .
معلوم بود بدن ضعیفش حریف این سردی هوا نبود .
چند دقیقه ای که گذشت و یخ بدنش آب شد ، با عصبانیت پرسیدم :
کاپشنت کو پسر ؟ چرا یادت رفته بپوشی ؟
نمیگی سرما میخورم ؟
با صدای مظلومانه اش به آرامی گفت :
آقا اجازه!!
امروز صبح که میخواستم مدرسه برم حواسم نبود ، افتاد روی گاز تک شعله و سوخت .
با تعجب و خجالت از اینکه چرا عصبانی شدم پرسیدم :
مگه بخاری ندارین ؟
جواب داد : نه آقا . خیلی وقته پدربزرگم می خواد بخره ولی پولش نمیرسه . تازه خیلی شبها که میاد خانه شام هم نداریم که بخوریم .
گفتم باشه ، برو سر کلاست ؛ دیر شد .
دیگه حرفی برای گفتن نداشتم .

به این فکر کردم که پسرک امشب که به خانه می رود ، کنار اجاق گاز خوابش می برد ، شاید هم گرسنه سرش را روی بالش بگذارد و فردا صبح در این هوا ، که زمین از سرما به خواب رفته ، چگونه باید سر کلاس درسش حاضر شود و به آینده نه چندان روشنی که پیش رویش ایستاده امیدش را بیدار نگه دارد ؟!.