سعید
صفحه نخست » مطالب مرتبط » حنجره رنج ها » این یک داستان نیست، یک روایت است. روایت زندگی سعید…

این یک داستان نیست، یک روایت است. روایت زندگی سعید…

چکیده:

روایت زندگی سعید...

سه سال بیشتر نداشتم که سیخ های فلزی زیر قالی تنها وسیله سرگرمیم بود. نمیدانم!!!!!
گاهی به فراخور سن و سالم کاری را که پدرم با سیخ ها انجام میداد از او تبعیت می کردم و انجام میدادم.
جای سوختگی روی صورتم هنوز هم خاطره ای از آن شیطنت بچگانه بود…
گاهی هم در عمق نشئگی اش می خواست مرا نیز باخود همراه کند. وقتی بزرگتر شدم و به مدرسه رفتم معلم برایم از مقام مقدس پدری گفت که قهرمان زندگیست…
پدری جسور
پدری مهربان
پدری زحمتکش…

نمیدانم چرا تمام صحبت ها و حرف های زیبای کتاب ها با زندگی ما تناقض داشت؟
شاید کتک زدن من و برادرم برای کار کردن وپول درآوردن… مجبور کردن مادرم برای سپری کردن ساعاتی در اتاق با خرده فروش کوچه مان شکلی از دوست داشتن های او بود!!!
آنقدر تلخی دیدم که خواستم تمام سختی های زندگیم را شکلی از عشق و علاقه تعبیر کنم…

براستی که جنس دوست داشتن های او وارونه بود!!!!!!