مریم
صفحه نخست » مطالب مرتبط » حنجره رنج ها » این یک داستان نیست، یک روایت است. روایت زندگی مریم…

این یک داستان نیست، یک روایت است. روایت زندگی مریم…

چکیده:

روایت زندگی مریم...

واسه اولین باربود که برق شوق رو تو چشمات میدیدم. وقتی که گفتم بریم دنبال پدرت؛ میدونست کجای شلوغی این شهر باید دنبالش بگردیم.

_حدس میزنی کجا باشه؟!

_خانم آخر آخرای خیابان ملت تو خرابه ها

توی تاریکی مطلق کوچه پس کوچه های محله جایی که انگار فراموش شده ترین نقطه دنیا بود! دنبال پدرت میگشتی تمام ترسم از این بود مبادا که پدرتو نبینی و با کوله باری از ناامیدی به خانه برگردی.

_مریم بیا برگردیم خونه دیر وقته.

_نه خانم بابام همین اطرافه مطمئنم.

چه جدال سختی میان ترس من از تاریکی و خرابه های آن محله و ترس تو از اینکه مبادا پدر را پیدا کنی و تو را نشناسد و افیون تمام خاطرات تو و گذشته اش را در ذهنش پاک کرده باشد.

_خانم میترسم بابام منو نشناسه ؛میترسم که مبادا… و هزار اما و اگر

دختر است و بابایی فریاد پر از شادی مریم مرا به خودم آورد.

_خانم ….خانم….اون بابامه _مطمئنی؟؟؟!!

_اره خانم بخدا بابامه

به سمت پدر که میرفتی با قدم های پراز تردید دلهره من و خدا خدا کردن که مبادا پدر تو را فراموش کرده باشد تا به خودم آمدم بوسه پدر بر دستان تو را دیدم دستان مردانه ات از کار و سختی روزگار و جاری شدن اشک بر گونه هایت که نمیدانستم اشک شوق است یا اشک ناراحتی از حال و روز پدرت…..