امیرحسین
صفحه نخست » مطالب مرتبط » حنجره رنج ها » این یک داستان نیست، یک روایت است. روایت زندگی امیرحسین…

این یک داستان نیست، یک روایت است. روایت زندگی امیرحسین…

چکیده:

روایت زندگی امیرحسین...

در زدیم پسربچه ای در را باز کرد. گفت مادرش با برادر کوچکتر سر کار رفته! داخل رفتیم از جلوی در گرفته تا تنها اتاقی که خانه اسمش بود همه جارا زباله گرفته بود، انگار زندگی در آنجا جریان نداشت. فقر حتی اجازه داشتن آشپزخانه راهم نداده بود! داخل اتاق کوچکی که جای نشستن هم سخت پیدا میشد نشستیم٬ روی تکه کارتون و موکتی که از چاک آن زمین سیمانِ سفت سرد مشخص بود. تک شعله کوچکی وسط اتاق بجای بخاری روشن بود، هوای اتاق رو خفه کرده بود. پرسیدم امیرحسین پدرت کجاست ؟! گفت مادرم که میگوید مرده است. اما ظاهراً رفته و از ما بیخبر! فرقی هم نمیکنه کجاست زنده یا مرده! او حتی جواب سوال ساده من که اسم پدرت چیست را هم نتوانست بدهد! چقدر درد آور بود که نمیدانست پدرش اسمش چیست و کجاست! تصورش سخت بود چطور بچه ای 10ساله تحمل گفتن این کلمات را داشت ! غمی بزرگ در چشمان پاکش بود که انگار برای خودش عادی شدبود، انگار این درد را پذیرفته بود پرسیدم مادرت کجا کار میکند؟ – توی بازار دست فروشی میکنه. لیفای که خودش بافته و خرت و پرتای دیگه! تادیروقت هم نمیاد تاحداقل بتونه 100هزاری بفروشه توی اون هوای سوزناک برفی زنی با پسر بچه تا ساعت 9 شب چقدر درد داشت این کلمات که امیرحسین تعریف میکرد… چقدر درد داشت…