
این یک داستان نیست، یک روایت است. روایت زندگی سینا…
روایت زندگی سینا...
با سینا اولین بار در يكي از همين كوچه هاي جعفراباد روبرو شدم. اون منو شناخت. ازم دعوت كرد یه روز برم خونشون. گفتم ميخواي امروز بيام؟ گفت نه خاله مهمون داريم… گفتم باشه، هر وقت خاستي ميام، ولي در جمعیت برا تو همیشه بازه. گفت ميشه الان بيام؟ باهم رفتيم رویش سرا. اونجا نشستم كنارش چشماي سياهش انقد معصوميت و گيرايي داشت كه نتونستم چيزي ازش بپرسم. اشك كه از همون چشما سرازير شد خودش شروع كرد حرف زدن از مادري كه معتاد شده بود و سینا و سهیل رو سپرده بود به پدر معتادشون و تركشون كرده بود. از مادربزرگ پيري كه زمين گير شده بود. از پدربزرگي كه انگار تنها چيزي كه به ارث برده بود دود بود و مواد که اونم به هر چهار پسرش این ارثیه رو بخشيده بود. و الان سينای يازده ساله و برادر كوچيكش مجبور به زندگي تو پاتوقي شده بودن كه بجز پنج معتاد نسبيش، هميشه پر از دود و چندین معتاد بود…
از ترسهاش گفت از وقتي كه با جیغ برادرش به خاطر چاقویی که پدر در اثر توهم شيشه زیرگردنش گذاشته بود بيدار شده بود ديگه نميتونست راحت بخوابه. گفت خاله مادربزرگم مريضه و وقتي مرضيش بدترم ميشه دكتر نميبرنش خيلي حواسش بهمون هست. هميشه ميترسم از روزي که نباشه و…… گفتم نترس عزيزدلم شمارمو بهش دادم گفتم هر وقت حالش خيلي بد شد بهم زنگ بزن. هر جا كه باشم خودم ميام ميبرمش دكتر. اشكاشو پاك كردم برق خوشحالي و اميد تو چشاش ديده ميشد. گفت خاله پس همه شماره هاتو جواب بده چون معلوم نيست با گوشي كي بهت زنگ ميزنم چون ما گوشي نداريم گفتم باشه حتما…
تا در خونشون همراهيش كردم خونه اي كه مدتها بود تبديل به پاتوق شده بود…