
این یک داستان نیست، یک روایت است. روایت زندگی شیدا…
روایت زندگی شیدا...
آرام در گوشه ای ایستاده به کوله ها نگاه میکند کوله های رنگارنگ و چرخدار، تعدادی دعا در دست دارد او آنها را میفروشد و خرج خانه را می دهد. دختری وارد مغازه می شود کمی تپل است و لباس فرشته به تن دارد از موهای خود رشته های نازک لیزری آویزان کرده خودش را برای پدرش لوس می کند. دست پدر را میکشد و به سوی کوله ها می آورد به پدر میگوید: من این را میخواهم این که از همه زیباتر است و بعد نگاه خاصی به سرتاپای دخترک دعا فروش می اندازد دهن کجی میکند و دوباره صورتش را به سمت کوله ها بر می گرداند.
دخترک دعا فروش همچنان نگاهش میکند و مشتاق شده ببیند پدر دخترک کوله را برایش میخرد یا نه پدر، دخترش را بغل میکند و او را میبوسد و به فروشنده میگوید این کوله را برای دخترم کادو کنید قرار است امسال شاگرد ممتاز شود.
دخترک دعا فروش با خودش فکر میکند من هم میخواهم شاگرد ممتاز شوم. من هم میخواهم درس بخوانم دارد رویای مهر را در ذهن می پروراند اما انگار… یادش می افتد اگر دعاها را نفروخته و به خانه برود پدرش راهش نمیدهد و باید تا سحر در کوچه بماند. سرش را پایین میاندازد و بیرون میرود و تنها در لحظه خروج یکبار دیگر به دختر تپل، پدرش و کوله پشتی زیبا نگاه می کند.