مائده
صفحه نخست » مطالب مرتبط » حنجره رنج ها » این یک داستان نیست، یک روایت است. روایت زندگی مائده…

این یک داستان نیست، یک روایت است. روایت زندگی مائده…

چکیده:

روایت زندگی مائده...

دلبرکی در کنج تنهایی اش با سِرُم و داروهای تلخ همبازی بود.
به گمانم هم اتاقی های بیمارستانی اش جنون هم نوع دوستی و بزرگمنشی اش را درک کرده بودند.
دختری نحیف، با چشمان فرورفته و گونه های آب رفته و موهای گره خورده در انتظار نگاه بی غرضی برای پا نهادن به مسیر بی انتهای ”کمال”.
ولی اکنون اینجاست… بیمارستان.
مادر، او را با حالتی درمانده آورده و پی زباله گردی برای جور کردن پول موادش رفته است.
به حدی ابتذال که غذای بیمارستان به تن استخوانیِ دلبرکمان گوشت رسانده.
بال های زخمی اش تشنه پرواز است. تا ثابت کند زیر فشار زمانه ”الماس”گشته است.
لباس های بیمارستان را، ک حال ما معمولی هارا بد میکند ، تحویل دادیم و در دلم نفس راحتی کشیدم که رها شد از شر این لباس ها ولی…
لباسهای آلوده به زخم قابیلیان زمانش سراسر وجودم را در بهت فرو برد..
این چه لباسیست؟؟
او معمولی نیست.

به خانه رفتیم. برای ما معمولی ها ”هیچ جا خانه خود آدم نمیشود” ولی وای برمن!
بوی تعفن، بوی شیشه، بوی فرش و پرده های غرق آلودگی… انگار خون هابیل بر در و دیوار خانه ریخته و نحسی ابدی گریبان اهلش را گرفته..
ولی دلبرک ما فرا زمانی و فرا مکانیست.
رنجی که اورا نکشته قوی تر .. نه.. اسطوره ای کرده.
به گمانم رنج است که مارا عظیم میکند. باید رنج کشید تا ابراهیم شکاک به ابراهیم خلیل بدل گردد.
اکنون آماده انفجاریست از نوع حسین (ع).
اوست بازتولید هابیل در قالب دخترکی خردسال.
اوست تشنه رشد و حُر ساز چون حسینِ(ع) تظلم خواه.

طبق اصل اخلاقیِ« نانش دهید و از ایمانش مپرسید» جلو رفتم. ولی این نازدانه در اوج گرسنگی و تشنگی حسین وار پیش میرود. هر لقمه که به دهان میگذارد منتظر سیر شدن مادرش است.. مادری که به گمانم خون هابیل را زمانه به گردنش نهاده و تا دادِ هابیل را نستاند، همچون ضحاک که تشنه خون بود، تشنه پسماند غذای ما در زباله های گشته..
آری
سیری او در سیری دیگران است.
دستان نحیف و کوچکش آماده به رقص برای رقصاندن عرش است.
این است دید وحدت بین.
این باور است ک حریت به بار می آورد..
دلبرک ما به حرف می آید.. من توانا ام. روح خدا در من است. من از حسینم.
حسین جز آزادگی و عزت نیست.
حسین قاب ساکنی برای دیدن، مرادخواهی و به بهشت رفتن نیست. حسین مکتب است و دلبرک ساز.
حسین فرزند هابیل است و ما امتداد اوییم.
من میتوانم. این زیبا ترین جمله برای منی بود که بفکر نان نازدانه ام بودم.
او بزرگ است و دیدنی. اوست تشنه غرش در فصل درد بی عاطفه ها. اوست که تنه به تنه فرزندان در ناز و نعمتمان” میجنگد” و بر سکو می ایستد.
”من میتوانم”.

چه کرده ایم برای بیداری نازدانه های دوروبرمان که در قهقهرای تنهاییشان اسیر زمانه اند.. بی علی (ع) و یعقوب لیس و بایزید در گوشه تاریک خانه های متزلزل، تبدیل به محتضرانی گشته اند بی یاور.

چه کردیم برای جوشیدن «من میتوانم »ها..
چه کرده ایم برای” هل من ناصر گوهای زمانمان”..
چه ذکر جلیلی است ”حسیـن”..
این است دید وحدت بین.

من میتوانم
من میتوانم