عسل
صفحه نخست » مطالب مرتبط » حنجره رنج ها » این یک داستان نیست، یک روایت است. روایت زندگی عسل…

این یک داستان نیست، یک روایت است. روایت زندگی عسل…

چکیده:

روایت زندگی عسل...

در روشنایی نیمه جان چراغ های برق کوچه ، با کفش های پاره ای که پاهای نیمه جانش را همراهی می کرد ، به خانه رسید . به شمعدانی هایش خیره شد ؛ شیر آب را باز کرد ،
از میان گل ها آنها را بیشتر از بقیه دوست می داشت که سبزی و قرمزی را باهم داشتند . بعد از آب دادن به گلها ، با چهره ای درهم ریخته ، خسته و کوفته وارد اتاق شد .
مادر ، برادر و خواهرش کنج اتاق ، کنار هم ساکت نشسته بودند .
گویی که امشب نیز خبری از شام نبود .
تلویزیون هم که طبق معمول مشکل داشت و این بر سکوت دیوانه کننده خانه می افزود . نگاه چشمهای معصومش را به نقش بی رنگ و روی گلیم دوخت .
همه صحنه هایی را که امروز ، زمان کاسبی اش در ذهن داشت با خود مروری دوباره کرد :

ناز کردن های کودکانه بچه ها برای پدر و مادر هنگام خرید ، زرق و برق کیف و کفش های نو ، مداد و دفتر های رنگ و وارنگ و کلی لوازم مدرسه که چشم های هردانش آموزی را به خود خیره می کرد . تازه یادش افتاد که کم کم روزهای آخر شهریور هم دارد تمام میشود و باید خودش را برای رفتن به مدرسه آماده کند .
مدرسه …. ! ههههه ( لبخند ملیحی برگوشه لبش نشست ) . مادر که تمام مدت زیر نظر داشتش ، دلیل خنده اش را پرسید ؛ ولی با نگاه نافذ خود ملتمسانه او را از به زبان آوردن مطالب ملامت کرد .
کودک هم با ذوق پر تپش ولی حبس شده که از ناراحتی باطنی و همچنین هیجان زائد الوصف سرچشمه می گرفت پاسخ داد : 
هیچی‌ ،‌ حواسم‌نبود ؛ خیلی خسته ام ؛ همین . سرش را زمین گذاشت ، همان جا دراز کشید و از فرط خستگی با شکم گرسنه خوابش برد . شاید می توانست در خواب هایش ، رؤیای رفتن به مدرسه را با لباس ها و وسایل نو ، تجربه کند .
شاید … .