ستایش
صفحه نخست » مطالب مرتبط » حنجره رنج ها » این یک داستان نیست، یک روایت است. روایت زندگی ستایش…

این یک داستان نیست، یک روایت است. روایت زندگی ستایش…

چکیده:

روایت زندگی ستایش...

نگاه عمیقش را دوست دارم ! بویِ “عشق” می دهد … دخترکِ زیبای پائیز را می گویم با موهایی بلند و موج دار. دختری که هر روز با برگ های قرمز و نارنجی اش، ؛ برایِ تمام شهر دلبری می کند. هر بار که از پشتِ پنجره تابستان ، صدایِ آواز دخترک به گوشم می رسد ؛ در تمام جانمِ ، امید می روید… مگر می شود محو این همه زیبایی نشد ؟! برای دخترکی که هر سال همین موقع ؛ موهایش را کوتاه می کند ، و آن ها را دانه دانه ؛ زیرِ پایِ عابرانِِ شهر می ریزد … تا شبیه برگ های پائیز استقامت را هدیه کند… به من ! به تو

دخترک دلش که می گیرد ، روی بلند ترین ابرها می ایستد ، و دردهایِ هزار ساله اش را ، از دریچه ی چشم هایِ معصوم و بی پناهش ، به زمین می ریزد … درد خواهر و برادران دست فروشش را ،درد ناله ها و اشک های مادرش را .. و درد حقارت های پدر را ! اشک های او پهنای زمین ما را خیس در باران میکند … گاهی هیچ دستی برای پاک کردنِ اشک هایش نیست ! چقدر ناتوانم میشوم وقتی برایِ چشم هایِ خیس و باران خورده دختر پائیز مرهمی نباشم….! این روزها ، نفس های تابستان به شماره میفتد ،برای سپردن خود به رویایی دیگر.. اما دختر بی پناه پائیز ما ،هنوز زنده است، او میجنگد برای شروعی تازه … چه کسی میداند ،شاید فردای تو دلیل و مرهمی باشد برای فردای کودکان دردمند و رنجور…