
این یک داستان نیست، یک روایت است. روایت زندگی مینا…
روایت زندگی مینا...
میخوام یه دختر نمونه رو بهت معرفی کنم، ازونایی که پدر مادرا به هرکی میرسن، پزش رو میدن، از همونا که توی مدرسه، معلم هر وقت برگه امتحانش رو تصحیح میکنه، کلی ذوق میکنه، از همون شاگردایی که مدیر روش حساب کرده که حتما پزشکی قبول میشه.
میخوای کمی بیشتر برات بگم اگه مینا رو دیدی نپرس چرا لبخندشو سریع جمع میکنه! نپرس چرا وقتی باهات صحبت میکنه، توی چشمات نگاه نمیکنه.
نپرس چرا رنگ چهره ش و چشماش انقدر گرفته س و خبری از شادابی و نشاط نوجوانی نیس…
حتی تصور رنجی که مینا داره میکشه، دردناکه!!
به جای روز، از شب های مینا برات میگم.
از هر شب که پدر تا صبح پیش چشمان معصوم و زیبای مینا و خواهر و برادر کوچکش، تمااام آرزوهای شیرین بچه ها رو دود میکنه. مادر و بچه ها رو سیاه و کبود میکنه و بخاطر این موضوع بچه ها هر شب از ترس و اضطراب تا صبح خوابشون نمیبره.
مینای قصه ما امسال کلاس دهمه و با انگیزه و با اعتماد به نفس بالا قراره برای کنکور خودش رو آماده کنه.