
این یک داستان نیست، یک روایت است. روایت زندگی طاها…
روایت زندگی طاها...
9 سال پیش او و برادرش را در کوچه های ابوذر پیدا کردیم. تنشان خسته و رنجور از تازیانه های زمانه و گرسنگی و فلاکت از سر و رویشان می بارید. برادر بزرگتر یگانه حامی و عاشق و شیدای برادر کوچکتر. هرکجا که میرفت و هرکجا که مجبور بود باشد طاها کنار او بود. انگار برادری برایش اینطور معنا شده بود که باید برای او هم پدر باشد و هم مادر.
خودش با وجود سن و سال خرد و اندکش کوهی از تجربه و غیرت و فداکاری بود. در کنار رسیدگی به امورات برادر باید نان آور خانه هم می شد و مسئولیت خرج و مخارج را هم به دوش می کشید. از آن سالها 9 سال میگذرد و هر دوی این برادران بزرگتر شده اند. برادر بزرگ که دیگر به رویش سرا نمی آید دنبال گذران امور روزمره خودش است و برادر کوچکتر که اکنون 11 ساله است همچنان در رویش سرای ایران مشغول آموختن. هر روز بهتر از دیروز خودش و توانایی های خودش را نشان می دهد و توانسته بین بچه های رویش سرا رتبه اول نقاشی را به دست بیاورد.
