
این یک داستان نیست. یک روایت است. روایت زندگی زهرا…
روایت زندگی زهرا...
زهرا دختری که میخواست موهایش را بفروشد و درس بخواند اما عموهایش او را به مردی فروختند تا نان خوری اضافی از خانه شان کم شود.
چشمان زهرا دنیایی از زیبایی و شور و اشتیاق دخترانه را در خود پنهان داشت.
زهرا تمام این سالها در خانه اقوام خود دست به دست می شد و همه جا احساس سربار بودن میکرد.
وقتی ۱۴ ساله شد به او گفتند زمان خوشی تمام شده و باید تکلیف زندگی ات مشخص شود.
دعوا بر سر زهرا اوج گرفت و هر کس می خواست او را به دست کسی بسپارد تا در قبالش مبلغی دریافت کند.
عاقبت عموهایش موفق شدند او را به مردی بدهند که ۲۰ سال از او بزرگتر است و زهرا مانند یک فرشته در دستان شیطان اسیر شد.
زیبایی این دختر ستودنی است.
مادر و پدرش به شدت درگیر اعتیاد هستند و سالهاست کارتن خوابند. هیچکدام از اعضای خانواده او را در کنار خود نمی خواهند. دختر قصه ما هم اکنون در منزل اجاره ای با همسر خود مشغول زندگی است.