
این یک داستان نیست،یکروایت است.روایت زندگی ساناز…
روایت زندگی ساناز...
دختری سبزه که کودک کار بود.کار در بیرون و کار در خانه.
پدر و برادران چپ و راست او را کتک میزدند و از او انتظار داشتند جای خالی مادر را در خانه پر کند و بیرون از منزل هم در کنار کاسبی سر به زیر و نجیب بماند و با دست فروشی نیمی از مخارج خانه را تامین کند.
دخترک همیشه تنها بود و چشمانش همیشه اشک داشت.رنگ غم چهره اش را سیاهتر کرده بود.او همیشه در خودش فرو رفته بود و کمتر حرف می زد و بیشتر زل میزد.
انگار دائما این فکر در ذهنش مرور می شد که چرا بختش مانند چهره اش سیاه است؟
دختر قصه ما 18 ساله است و هنوز هم کار میکند تا خرج خود و خانواده را بدهد. او به شدت تنهاست و به قول خودش هیچ دوستی ندارد تا با او اوقاتی را بگذراند و از دردهایش بگوید. ساناز به دلیل فشارهای روحی و روانی که از سمت خانواده به او تحمیل می شود یکبار از منزل فرار کرده و چند بار دست به خودکشی ناموفق زده است. او به شدت علاقه مند به موسیقی است و تلاشش را می کند در آینده ای نزدیک یکی از موزیسین های بزرگ شهر و کشورش شود.