
این یک داستان نیست، یکروایت است. روایت زندگی محدثه…
چکیده:
روایت زندگی محدثه...
دخترک قصه ما اکنون ۱۸ ساله است
او از ۹ سالگی مادرش را از دست داد. نه اینکه مرده باشد بلکه مادرش بخاطر خیانت به پدر منزل را ترک کرد و هرگز به خانه بازنگشت.
دخترک بزرگ و بزرگتر می شد و در فضای خانه تنها و تنهاتر.
کسی نبود تا گوشی شود برای حرفهای دخترانه اش
کسی نبود تا چشمی شود برای دیدن زیبایی اش
یک روز که از خواب برخاست رختخوابش را غرق خون دید.
در ابتدا فکر کرد زخمی عمیق خورده و کشته شده، مات و مبهوت به برادران و پدرش نگاه میکرد.
اما کم کم فهمیده که نه، زنده است و هنوز نمرده اما دردی در پهلو، شکم و جانش نشسته تا او را از پای درآورد.
بلند شد
ملحفه اش را کند و با آن دردها رفت و گوشه حیاط نشست و در آن سرمای زمستان خون ها را شست.
او تا سالهای بعد ندانست این درد و درد تنهایی بین تمام دختران محله اش مشترک است...